شلمچه چه غریبی!شلمچه چه عزیزی،چه پرغروری،شلمچه چه رازها که در دلت نداری.شلمچه شلمچه به این لحظه و به این حالت که ساعتی است از تو دور شده ام همه روحم در هاله غربت فروبرده ام،دوست دارم همه چشمانم را در فراقت اشک بریزم ،بسوزم و ذره ذره شوم واز هم پاشیده،از هم پاشیده شوم وهرذره ای به گوشه ای بیفکنم و فریاد کنم بی کسی تو را.امّا نه توبی کس نیستی که هزاران دل داری که جانشان از همه دنیا باارزش تراست.تو هزاران روح دلداده داری که تا به عرش رفته اند واسیر فرش نگشته اند تو آنانی داری که اینان را پذیرا نمیگردی توقطعه ای از بهشتی،توهمان زمینی هستی که خدا به هنگامه خلق هستی برزمین جای داد تا آنانی را که آسمانی اند میهمان خود کند.شلمچه تو همه آرامشی تو همه نیایشی تو ذکریارب یا ربی که به بلندای کمیل طنین انداز گشته است تو همه ندبه های عارفانه ای تو میعادگاه عهدبستگان الستی تو قرارگاه بی کسان مستی.تو هستی و مستی ات برجان خاک شرر افکنده است.شلمچه خاکت بوی خدا می دهد. ذره ذره خاک تو شهادت خواهد داد بر عروج یاران ماه پاره ات.صدای ضربان حضورت دلم را تکه تکه می کند.قلبم را می درد و سینه ام را شرحه شرحه می کند به هر شرحه رازی حک می کند و به هربار ندایی ساز می کند .